
سبزوار نیوز / وقتی که راه افتادند ، آینه در دست آران بود و شمعدانها در دست اوجان و هرکدام در سارقی چارخانه و ابریشمین محکم بسته شده بود . نم نم باران ، بوی کاهگل و خاک و بوی گُل و گیاه می پر اکند و تا شمعی بخرند ، راهی دراز پیمودند .
– نگفتی که آینه و شمعدان مال کیست ؟
– مال یک زوج جوان که تو هفت آسمون هم ، یک ستاره ندارند . آینه مال دخترِ عبدالرحمانِ بناست . بنایی که فلج شده . هفتهٔ پیش ناگهان به مغازه ما آمد و وقتی که با حسرت به آیینه ها نگریست دانستم که پاپتی ست . قیمت آیینه ها را که پرسید حیرت کرد و بی آنکه حرفی بزند ، راه افتاد که برود ؛ اما من او را صدا زدم و قول آیینه را به او دادم . می دونی چیه ؟ این ماه حقوق مان را دیر دادند و برای همین ، خرید به عقب افتاد . امید.ارم که دیر نشده باشه. تو هم هیچ ناراحت نباش ، خرید شمع پای تو .
تو راسته خیابان لاله زار ، شمع پیدا نکردند و حالا آران داشت مغازه های میدان توپخانه را می گشت و انگار هرچه شمع بود ، احتکار کرده بودند که چنین نا پیدا و نا یاب می نمودند . حالا باران تندتر شده بود و صدای غرش رعد ، دمادم به گوش می رسید . با شدّتِ باران ، از ناودانها آب به راه افتاد و جوی ها روان شدند . و آنها تا به بازار برسند ، دیگر خیس شده بودند . در بازار، شمع پیدا نشد و وقتی که به سبزه میدان رسیدند ، نگاه اوجان به دهان آران خیره ماند که چه می خواهد بگوید .
– نه، من هنوز نومید نیستم . پیدا می کنیم . گفتی خانهٔ دختر رحمان کجاست ؟
– پشت دروازه غار . هنوز راه خیلی مونده . تو راستهٔ هفت چنارند .
یک محله ی دیگر را گشتند و در محله ی دوم دیگر از ضرب شب و باران و سرما ، زیر یک درخت کهنسال بزرگ ایستادند و از عابری سراغ درخت هفت چنار را گرفتند . عابر انگشتش را به سویی گرفت و گفت :
– اونجاست ، ته اون کوچه ، می بینید ؟ سرشاخه های بلندش دیده می شود .
اوجان دیگر سخت لرزش گرفته بود و از سر تا به پایش می لرزید . آران کتش را درآورد و به او پوشاند . صدای سلام صلوات می آمد . صدای کف و. دایره ای که در آواز و شادی می پیچید و آران درآمد که :
– به گمانم عروسی دختر عبدالرحمانه
– می شنوم ، دیر رسیدیم !
پیر زنی فانوس به دست، آرام سر رسید . چتری به دست داشت و به آنها که رسید ، ایستاد و پرسید :
– چه شده ؟ چرا معطل مانده اید ؟
– شمع مادر، به دنبال چند تا شمع عروسی هستیم . همه جا را گشتیم اما نیافتیم . اینها هم، آینه و شمعدانیه که برای دختر عبدالرحمان می بریم .
– خوب اینکه کاری نداره ، همراه من بیایید تا دو تا شمع قشنگ و سفید بهتان بدم .
خانه پیر زن در سر کوچه بود . یک خانهٔ قدیمی که هنوز هم در باغچه هایش گل مثل فواره ، فوران می زد
– پسرم مشروطه خواه بود . تازه بساط عروسی اش را جور کرده بودیم که بعد از به توپ بستن مجلس ، یه شب چند نفر قزاق به خانهٔ ما ریختند و پسرمو کت بسته باخودشان بردن . . . نشون به اون نشون که بیست و پنج ساله که از آن گذشته و هنوز پسرم به خانه بر نگشته . چه می دانم ! مقدر ات چنین بوده که شمع ها به روشنایی عروسی امشب بروند .
وارد خانه که شدند پیر زن شمعدانی های فیروزه ای را نشان داد و گفت :
– اونجاست می بینی دوتا شمع پا بلند که هنوز روشن نشده . مادر جون دیگه خسته شدم . بیا جلو تا ببینمت . تو
چقدر شبیه پسر ، من هستی . شامش دیر شده ! یخ کرده . . . چرا بچه ام دیر کرده ؟ تو بیا جلو ؛ سوی چشمام از بین رفته . باید برم و سماور را. روشن کنم . . . میدونم میاد . شیشه عطر اینجاست ؛ ترو خدا یه کمی به موهات بزن . بگیر . . .
در کوچه و میان آن همه تاریکی شمع های براق و سفید روی شمعدانی برق می زدند . اوجان آینه را از ساروق در آورد و هردو میان جمعیت رفتند . باران همچنان می بارید . کوچه در شب پاییز ، رام گام های همراهان بود . یک چادر سفید که صورت عروس را قاب گرفته بود و نگاه دزدانه از داماد می گرفت . پدر مفلوج در گاری دستی نشسته بود و داشت دستارش را به سر می پیچید و در خنده آرزومندش نمی توانست خوشحالیش را پنهان کند .
تا چاوش نفسی تازه کند، زنی دایره به دست گرفت و به تندی نواخت . دیگران دست زدند و سپس صدای هلهلهٔ همراهان کوچه را پر کرد .
باران به ریزه های برف تبدیل شده بود که با مه سفید رنگ در کورسوی چراغ برق ، عیان تر دیده می شد . همراهان عروس در سرما و میان دانه های ریز برف لرز گرفته بودند . صدای مرغان خَپ کرده از پشت دیوار می آمد . شباهنگ شب و ستاره های درخشان آسمان ، ناپدید شده بودند و شب و غلظت تاریکی چونان استتاری جمعیت قلیل و اندک را می پوشاند . در کشاله نورِ کم سوی چراغها ، کسی ، کسی را خوب نمی دید . یکبار دیگر صدای چاوش بلند شد و همسایه ها این جا و آنجا پرده ها را کنار زدند و گفتند عروس ، دختر عبدالرحمانه .
همسایه ای با اسفند و منقل پر آتش از منزل بیرون آمد و هوای نمناک کوچه را تغییر داد و بعد از آن که لسفند را به دور سر عروس و داماد گردانید ، به روی مجمر آتش ریخت . حالا چاله های گذرگاه از بارش باران ، پر شده بودند تا آنجا که پای جمعیت به گِل و لای فرو می نشست . کور سوی فانوس ها وچراغ های کم سوی بالای تیرچه ها ، کفاف دیدن جلو پا را نمی داد و همچنان آسمان یک ریز می بارید و آیینه و شمعدان دیگر خیس و ، آب چکان شده بودند و هرچند آران و اوجان به کمرهای خود قوس دادند ، چارهٔ کار نکرد تا آنجا که اوجان آیینه را از دست آران گرفت و به زیر چتر عروس برد . عروس خیس و پاییز و زمانهٔ خیس .
شب ِ عروسی دختر رحمان . « آه . . چه می جویی ای مرد ؟ ای فغان نامراد تو در این شب سرد و بی التفاتِ نچه می کنی؟ و در سر کار چه فکری هستی ؟ »
شاباش در خانهٔ داماد آنجام گرفت و وقتی که همه در زیر سقف کوتاه و دود زدهٔ نمور جمع شدند ، آران تمام پولهای جیبش را درآورد و تا آخرین سکه ، به سر عروس و داماد ریخت و بی درنگ بیرون آمد .
نویسنده : استاد حسین خسروجردی
این سایت در قبال این مطالب مسؤلیتی ندارد.