فراخوانی خاطره برای کتاب ” ۷ ماه و ۱۵ستاره” دشت جوین

فراخوانی خاطره برای کتاب ” ۷ ماه و ۱۵ستاره”  دشت جوین

 

در ایام دهه دوم محرم الحرام و در اقتدا  به مرام حضرت زینب (س) و با هدف  پیام آوری و انتقال سبک زندگی و سیره شهدای  معلم و دانش آموز شهرستان جوین در دوران دفاع مقدس، اولین مجموعه و مستند شهدای اسمانی جوین با عنوان کتاب  ” ۷ ماه و ۱۵ستاره”   در حال تدوین و نگارش است”

از انجاییکه در این کتاب به شرح و حال ۷ تن از معلمان آسمانی جوین و نیز ۱۵ تن از دانش آموزان  شهید این شهرستان در دوره دفاع مقدس پرداخته می شود از همه کسانی که علاقه مند به ثبت خاطرات خود در مورد این شهدا هستند

با کمال میل آماده ثبت خاطرات و شنیدنی های دیگری که در مورد این شهدا باشد هستیم

محل ملاقات حضوری  : کتابخانه عمومی محله شمس اباد و یا مرکز مشاوره خانواده پیوند جوین با اطلاع و هماهنگی قبلی هستیم

برای نمونه  ۲  مورد ثبت خاطره در مورد معلم شهید وکیلی و دانش آموز شهید تهبندی برای اشنایی با نحوه نگارش خالی از لطف نخواهد بود :

قسمت اول :  شهیدی که برادر پدر بود

شهید علی اکبر وکیلی یکی از ۷ ستاره های پرنور کهکشان شهادت بود که در دشت زیبای جوین همواره می تابد

.

شهید علی اکبر وکیلی  در سال ۱۳۴۱ در شهر نقاب شهرستان جوین در خانواده ای مذهبی و متدین چشم به جهان گشود.

والدینش به خاطر عشق و علاقه ای که به نوجوان کربلا داشتند، نام زیبای علی اکبر را بر او نهادند. طفل در دامن پر مهر و محبت والدین و در محیط با صفای خانواده پرورش یافت. با علاقه وافری که به تحصیل داشت قدم در راه مدرسه نهاد.

از ۱۱ سالگی به مسائل دینی و مذهبی روی آورد و شرکت در نماز جماعت را از وظایف شرعی خود می دانست. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت در شهر نقاب سپری کرد و در شهرستان سبزوار موفق به اخذ دیپلم شد .

دوره جوانیش با پیروزی انقلاب اسلامی مصادف شد. وی نقش فعالی در تبلیغ مردم منطقه برای پیروزی انقلاب اسلامی ایفا کرد.

با آغاز دوران مقدس سربازی عازم مناطق عملیاتی شد و بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی تا رده ی کارشناسی معارف ادامه تحصیل داد و شاگردانی نمونه تربیت کرد و او معلمی نمونه در مردانگی و از دیار عاطفه ها بود. صداقت و مردانگیش زبانزد عام وخاص بود.

طبق گفته های خودش( در سند فرهنگی پرونده کلاسه …. ) باید در دانشگاه الهی تحصیل کنم . دانشگاه حصار دنیوی نتوانست او را در بند خویش گرفتار کند.

عشق و علاقه ای که به میهن اسلامی داشت او را دوباره عازم میعاد گاه عاشقان کرد و در طلب جایگاه عالی در نزد پروردگاربود. تا اینکه بعد از ۱۸ ماه دفاع در روز چهارم دی ماه ۶۵ روح بزرگش از کالبدش جدا شد و مظلومانه به شهادت رسید و به جرگه ی شهدای کربلا پیوست و برای همیشه به ستارگان جاوید آسمان شهادت پیوست

حال مستندی بر اساس محتوای پرونده فرهنگی شهید  به صورت زیر توسط مولف  نگارش شده است:

پنجم  بهمن سال   ۶۳  است . مثل هر روز باید  ۸ صبح از منزل  پدری خود در روستای نقاب  راه بیفتم تا به   دبستان  محل تدریس خود در روستای افچنگ برسم.

هنوز برکات انقلاب و خدمات حکومت نوپای  جمهوری اسلامی  به طور محسوس به روستا ها راه پیدا نکرده  است . نه راه خوبی وجود دارد و نه وسیله مناسبی برای رفت و آمد از نقاب جوین به سمت افچنگ . همه روستا ها فعلا اسم سبزوار را یدک می کشند هر جا میرویم و می پرسند کجایی هستید؟ می گوییم افچنگ سبزوار و یا نقاب سبزوار و یا جوین سبزوار و …

ساعت ۸ صبح به مینی بوس سوار شدم و از سه راهی حکم آباد که سه ربعی  وقت من را  بلعیده بود،  دور میشوم تا به سمت سه راهی  افچنگ بروم . برای اینکه  وقت تلف شده ام زیاد نشود کتابی را از ساک مشکی رنگ خود که همواره رفیق راه من است، بر می دارم .  کتاب تاریخی است . به نام چهره واقعی هیتلر .

محتوای زندگی داستانی هیتلر در این کتاب  در من تلنگری ایجاد کرد.  آ ری  بعضی مواقع انسان به قول بهلول از آدم های بی ادب ،  ادب را یاد می گیره . از اینکه در آن کتاب  می دیدم عزم فولادی هیتلر خون اشام را  در کسب تجربه از شکست هایش و …

چرا من که مسلمان هستم  اراده قوی نداشته باشم . مسلمانی کع اعتقاد دارد همه اعمالش در پیشگاه خدا ضبط می شود و در آخرت مطابق اعمالش پاداش و یا مجازات می گیرد .

پس عزم خود را جدی تر کردم تا در  هدایت  ملت های دربند  جهل  گام هایم را استوار تر بردارم . تا اینکه ساعت  ۹ و نیم  پس از گذراندن  مقداری از رشته کوه جوین  در مسیر راه  به سه راهی افچنگ رسیدم .   برای  عصر آن روز و پس از فراغت از تدریس پایه سوم ابتدایی  باید به کلاس فوق العاده ای  که با موضوع آموزش قرآن برای بچه های اکابر بود ، می رفتم .

کلاس اکابر تشکیل نشد ( در اوایل انقلاب  در آموزش و پرورش  در داخل مدارس کلاس هایی  توسط برخی از معلمان تشکیل میشد که  اصطلاحا ” اکابر ” می گفتند  این کلاس ها و سایر برنامه های آموزشی و یا تربیتی  هیچ گونه حق الزحمه ای نداشت  اصولا  در سال های اول انقلاب  چیزی به نام اضافه کاری و یا اضافه تدریس وجود نداشت هر معلم هر چه یاد داشت و هر چه توان داشت کار می کرد و غالبا  معلمان هم در همان روستا سکونت داشتند )

به خانه خود در داخل روستا رفتم  و تا پاسی از شب کتابی را که در راه  و در داخل مینی بوس شروع کرده بودم  به پایان رساندم

و آن شب را با همکارانم : برزویی و پروانه  شبی را به صبح رسانده و پس از ادای نماز صبح و تلاوت قرآن  خود را برای تدریس در کلاس آماده کردم  .

آن روز در حین تدریس در کلاس ، درب  کلاس کوبیده شد. در را باز کردم.  ۲ نفر از اولیاء بودند که به عنوان اعتراض آمده بودند  و می گفتند  بچه های ما در زنگ ورزش مریض شده اند!

معاون مدرسه برخورد سردی با من کرد گویا می خواست من را در نزد اولیاء  سکه یک پول کند .

آن روز گذشت و روز بعد ششم بهمن پس از کوهپیمایی  سحرگاهی  و دیدن کوهی که استوار  ایستاده است  مطالب کتاب ی را که شب گذشته خوانده بودم  در ذهنم مرور شد و خود را چون کوه استوار کردم در ادامه مسیری که در پیش دارم

روز ششم بهمن  زنگ ورزش داشتیم  کمی با دانش آموزان بازی کردیم و مقداری  به حال و هوای دوران کودکی  برگشتیم تا اینکه آن روز هم  با همه  خوشی هایش که در کنار دانش آموزان روستا، توصیف ناشدنی است گذشت .

باید به جهاد سازندگی  می رفتم . بله جهاد سازندگی با آرم قشنگی که داشت خوشه ای از گندم و داس و آیه زیبای قرآن و متن قشنگ ” همه با هم جهاد ساندگی ”  . به کتابخانه  جهاد سازندگی رفتم .  و با اقای ابراهیمی  در زمینه  دریافت کتاب برای  روستا و دبستان افچنگ  صحبت  کردم

و روز  هشتم بهمن بود که  دوباره و مثل همیشه به  محل کار خود  افچنگ برگشتم  ولی این بار کمی وسایلم سنگینی می کرد  به علاوه چراغ علاء الدین را که با خود به خانه افچنگ می بردم خیلی سنگین بود  بالاخره   با یک وسیله نقلیه تا حکم اباد  و از آنجا هم  به سمت جاده مسیر طبس به سبزوار  را با یک وسیله گذری طی مسیر نمودم تا  سه راهی افچنگ . و آنجا پیاده شدم  و تا روستای افچنک  پیاده رفتم .

در مدرسه  این هفته کلاس اکابرم تشکیل شد و خوشحال بودم که  توانستم بزرگسالان  روستا را هم تعلیم دهم .

خلاصه آخر هفته مصادف شد با  ایام دهه فجر پیروزی انقلاب اسلامی که ۵ سال پیش  خودمان و با رهبری امام خمینی حفظه ا…  به پیروزیش رسانده بودیم

باید به سبزوار می رفتم تا به شکرانه  پنجمین سالگرد انقلاب اسلامی در نماز جمعه شهر سبزوار شرکت کنم .

پس از شرکت در نماز جمعه سبزوار به خانه اخوی ام  رضا رفتم در کوچه کلاه فرنگی سبزوار ( محله قدیمی سبزوار که هم اکنون خراب شده است)   تا صبح شنبه  از سبزوار با مینی بوس های روستا به افچنگ بروم .

این هفته  هفته پرکاری است . هفته ای است که  در ۵ سال قبل آن  مردم افچنگ  خوب در انقلاب نقش آفرینی کرده اند  و باید  در سالگرد پیروزی مردم،  جشن هایی در شان انقلاب و رهبری و مردم باشد .

خود را آماده سخنرانی  در صبحگاه  روز  ۱۴ بهمن می کردم .

اولین بار م  بود که می خواستم در جمع دانش آموزان  در صبحگاه سخنرانی کنم .چه میشه کرد . معلم انقلاب یعنی همین .

یعنی مسولیت  در برابر  همه،  روستایی و شهری و … اگر چه  اداره صبحگاه مدرسه   و تشکیل ان هیچ ارتباطی به معلم ندارد و باید مدیر و معاون و مربی تربیتی  برنامه صبحگاه را اجرا کنند  ولی بنده  در برابر انقلاب خود را متعهد میدیدم و مسول خون شهدایی که  در انقلاب  تقدیم  درخت انقلاب  شده  است

و باید  دانش آموزان را با الفبای  نظام نوپای جمهوری اسلامی  که هنوز بیش از ۵ بهار از عمرش نگذشته است  آشنا  بکنم

صبحگاه شروع شد و من  در برابر  دانش آموزان شروع به سخنرانی کردم .  بار اولم بود  خیلی  استرس نداشتم ولی  نیشخند برخی از همکاران  و لبخند تمسخر گونه آنها  که دانش آموزان را هم تشویق به خنده می کردند، من را آزار می داد .

سخنانم را در چهار محور ” جنگ ”  و امتحان الهی  و استقامت از دیدگاه قرآن و تصمیم استکبار برای نابودی انقلاب  ادامه دادم  .

(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

عبد العظیم  تهبندی  دانش آموز شهید شهرستان جوین

علی اکبر عباس ابادی یکی از دبیران این شهرستان در مورد این شهید می گوید: با اینکه پسر دایی مادرم بود اما اولین باری بود که از نزدیک می دیدمش .اواخر مهر ۶۵ بود .آمده بود دانشسرای امام صادق(ع) نقاب,محل تحصیل من .

شنیده بود که در اعزام بعدی بنده  هم قصد و آهنگ  جبهه را دارم .تا آن موقع من دوبار به جبهه رفته بودم .

بار اول اواخر ۶۳ بود که چهارده ساله بودم  و با اضافه کردن دو سال به سن واقعی خود  در فتوکپی شناسنامه موفق شدم  و بار دوم نیز زمستان ۶۴ بود که این بار نیز یک سال دیگر به سال تولد خود اضافه کردم, که بعدها همین مسئله یعنی اختلاف تاریخ تولدها , موقع دادن گواهی حضور درجبهه مسئله ساز شده بود؛

روزی از روز های سال ۶۵ بودکه  با عبد العظیم  قرار گذاشتیم تا با چند نفر دیگر که از روستا بودند با هم عازم جبهه شویم. عبدالعظیم بار اولش  بود که به جبهه می­آمد و به همن دلیل  دلهره­ داشت که شاید اعزام نشود, اما من به اصطلاح آن روز ها  اعزام مجدد بودم و دلم قرص و محکم بود . امّا خوشبختانه هیچ مشکلی پیش نیامد و همه با هم اعزام شدیم.

وقتی به منطقه جنگی رسیدیم, تقسیم و توزیع نیروهای داوطلب شروع شد . یکی از برادران پاسداری که نیروها را بین واحد­ها و گردان­های مختلف تقسیم می­کرد اعلام کرد برادرانی که قصد پیوستن به واحد تخریب را دارند در این قسمت جمع شوند.

نمی­دانم پیشنهاد کداممان بود ولی به هر حال  چهار نفرمان به آن سو رفتیم ,عبدالعظیم تهبندی , ابراهیم دلیری , محمد حافظی نیا و بنده.

نیروهای زیادی جهت پیوستن به تخریب جدا شدند.قریب به حدود دویست نفر عازم محل آموزش تخصصی تخریب شدیم, پادگانی به نام کشتارگاه٬ در سه راه نقده.

دو سه روز اول  خبری از مسئولین و آموزش نبود و بچه ها به روال عادی سه وعده غذا٬ نماز٬ خواب و گعده­ های دوستانه را داشتند. تا اینکه یک شب که در خواب ناز بودیم و از همه جا بی­خبر٬ ناگهان با صدای رگبار و سر و صدا وعربده­ های آنچنانی و با لگد­هایی که به پهلوها و پاهایمان می­زدند بیدارمان کردند وهمه را ریختند بیرون. کسی فرصت نکرد کفش­هایش را پیدا کند و بپوشد . پای برهنه بر روی تپه های سنگی و شنی و روی خارها٬ گاهی به صورت دویدن٬ گاهی به حالت پا مرغی و گاهی سینه خیز می­بردند.

خلاصه حسابی اذیت کردند و بعد هم همه را کنار ساختمان محل استراحت جمع نموده و یکی از مسئولین تخریب شروع به صحبت نمود و اظهار کرد که قضیه ی امشب را به حساب خوش ­آمد­گویی بگذاریم و انشاءالله آماده شویم برای آموزشهای بسیار سخت تخصّصی تخریب.

چرا که در گردان یک تخریبچی در واقع حکم آچار فرانسه را دارد و هر جایی که گردان به مشکل برخورد کرد باید بتواند آن مشکل را حل نماید. و واقعاً هم آموزش ها سخت بودند

فردای آن روز پچ پچی بین بچّه­ ها افتاد  می گفتند اگر این خوش آمد گویی است پس خدا رحم کند به آموزشش.

و این شد که اکثریت بیرق کوچ را علم نمودند و راهی یگان­ها و واحدهای دیگر شدند و حدوداٰ‌‌‌ً پنجاه الی شصت نفر بیشتر باقی نماندند.

ما چهار نفر هم تاب آوردیم و گفتیم می­مانیم. یک روز که در خوابگاه در حال استراحت بودیم٬ به پیشنهاد یکی از بچّه­ ها به شوخی قرعه انداختیم تا ببینیم سرنوشتمان در پایان مأموریّت در تخریب چه خواهد شد. قرعه­ کشی انجام شد و نتیجه این شد: ابراهیم : زخمی٬ عبدالعظیم: مفقودالاثر ,محمد و بنده هم سالم.

ما که قرعه­ سالم به اسممان در آمده بود اعتراض کردیم و گفتیم دوباره قرعه بکشیم. اولین قرعه­ ای که برداشتیم اسم عبدالعظیم بود که سالم در آمد. به محض دیدن نتیجه٬ زد زیر دست محمد و گفت :« من این قرعه کشی را قبول ندارم وهمان قرعه کشی اوّل قبول است و تمام ».

خلاصه بعد از آموزش­های جان­فرسا و بسیار سخت که منجر به شهادت دو نفر از عزیزان شد و حدود ۴۵ روز طول کشید چند روزی به مرخصی رفتیم. بعد از برگشتن از شهرستان تمرینات رزم مین٬ جنگ مین و انفجارات ادامه داشت تا زمان عملیّات رسید.

در عملیات کربلای ۴و۵ سرنوشت  ما را همچنان که رقم خورده بود  رقم ز !

ابراهیم مجروحیّت جزئی برداشت٬ عبدالعظیم مفقودالاثر شد و ما دو نفر هم که انگار بادمجان بم بودیم.تا هم اکنون سالم مانده ایم .

آری عبدالعظیم که قرعه  در حقش خوب ادا شد خیلی خوش­ برخورد٬ خونسرد و اهل راز و نیاز بود.

البته محیط واحد تخریب و آن نتیجه قرعه  هم مزید بر علّت شده بود که راز و نیازش با خدا خودمانی­ تر شود.

قسمتی از آموزش را در در پادگان شهید برونسی اهواز در بین تپه­ های رملی گذراندیم. در آن قسمت که واحد تخریب چادرهایی زده بود٬ چاله­ های زیادی در اطراف دیده می­شد که بچّه­ ها به عنوان قبر کنده بودند وشب­ها بعد از شام و مراسم دعا و هفت سوره که نوبت به خواب می­رسید و چراغ­ها خاموش می­شد٬ یکی یکی از زیر پتو­ها بیرون می­خزیدند و سرازیر قبر­های خود می شدند و به مناجات با معبود یکتا و گفتگو با یگانه شفیق و رفیق می­ پرداختند.

عبدالعظیم هم یکی از ساکنان و مشتریان بروپا قرص قبور بود. همیشه یک کتاب ادعیّه یا قرآن جیبی (دقیقاً یادم نیست) همراهش بود که اکثر مواقع به جای صحبت­های وقت­ تلف­ کن مشغول به خواندن آن بود.

ذهنیّتی که من قبل از ورود به تخریب داشتم این بود که یک عده نوجوانان کم سن و سال و پیران مسن را می­برند به تخریب تا در مواقع لزوم بروند روی مین­ها تا آنها را منفجر کنند تا معبر برای بقیّه باز شود. امّا زمانی که وارد واحد تخریب شدم چیزی را مشاهده نمودم که اصلاُ انتظارش را نداشتم. دور تا دور سالن اجتماعات عکس شهدای تخریبچی­ هایی را که زده بودند که اکثریّت آنها  دانشجوی مهندسی  در رشته ­های مختلف بودند.

تعداد کثیری طلبه بودند. در بین تخریبچی ها٬ دانشجویان رشته­ های مختلف حتّی پزشکی٬ معلّمین و طلبه­ ها و روحانیونی وجود داشتند که علاوه بر مدارج علمی حوزوی٬ دارای مدارک عالی دانشگاهی هم بودند

و به عبارتی ساده تر  در واقع ما کم­سوادهای این جمع بودیم.در بین نیروها خلبانی بود که درایّامی که از نیروی هوایی مرخصّی می­گرفت به جای استراحت در منزل و کنار خانواده بودن ترجیح می­داد در بین  تخریبچی­ ها باشد!

. در واقع من آن روزهایی را که در بین تخریبچی­ ها گذراندم٬ با اعتقاد کامل می­گویم که جزو عمر دنیوی خود به حساب نمی آورم و واقعاً در بین بهشتیان بودم.

فرمانده دلاور سپاه قدس حاج قاسم سلیمانی در یادواره­ شهدای کرمان گفتند کسی که آرزوی مدافع حرم شدن دارد باید طوری زندگی کند که مردم زمانی که به او نگاه می­کنند یاد شهدا بیفتند و در واقع شهید زنده باشد.

و آنها شهدای زنده بودند. و من همیشه حسرت آن روزها را می­خورم و آرزوی تکرار آن ایّام را دارم.

از خاطرات رهبر عزیزدر جایی  خواندم که در دیداربا رزمندگان حزب الله لبنان٬ یکی از رزمندگان به ایشان گفته بود: برایمان دعا کنید٬ و ایشان در پاسخ  گفته بودند شما مرا دعا کنید٬ چون شما به مرگ نزدیکترید و دعای کسی که به مرگ نزدیکتر است شانس اجابتش بیشتر است (قریب به مضمون). و تخریب مکانی بود که در ابتدای ورود باید شعاری را ملکه ذهن خود می  نمودی :«اولین اشتباه , آخرین اشتباه است». این بود که مسئله­ مرگ برای تخریبچی ­ها واقعاً حل شده بود. نه تنها ترسی از مرگ نداشتند بلکه آرزوی آن را داشتند و جمله­«اللّهم الرزقنا شهاده فی سبیلک » همیشه جزء دعاهای قنوتشان بود.

در یکی از جلسات آموزشی یکی از مربیان عنوان کرد که گاهی ممکن است آن قدر وقت تنگ باشد که فرصت خنثی کردن مین­ ها را نداشته باشید و باید با رفتن بر روی مین­ها آن­ها را منفجر کنید تا راه باز شود؛ و عبدالعظیم پرسید: «به چه شکلی روی مین­ها برویم تا مین بیشتری منفجر شود؟»

و مربی به شوخی گفت: «هر موقع که زمانش  فرا برسد نحوه­ روی مین رفتن را هم به شما خواهم گفت». زمان عملیات فرا­­رسید. بچّه­ ها حال و هوای دیگری داشتند. معلوم نبود از این جمعی که هستند قرار است چه کسانی به جوار دوست کوچ نمایند. اکثراً از همدیگر طلب حلالیّت می­کردند٬ آن هم برای چیزهای جزئی و پیش پا افتاده.

بعضی چهره­ ها واضح بود پروازی  هستند

و به اصطلاح بچه های تخریب نور بالا می­زدند و بقیه اگر به زبان خوش می­شد که هیچ وگرنه به زور قول شفاعت می­گرفتند.

شبی که قرار بود نیروها بین گردانها تقسیم شوند٬ اکثراً مشغول نوشتن وصیّت­نامه بودند. اما عبدالعظیم چه راحت خوابیده بود. آرامش عجیبی در چهره­ اش بود.

از نوشتن وصیّت­نامه که خلاص شدیم٬ محمد دوربینش را آورد تا چند تا عکس بیندازیم. یک صحنه­ تصنّعی درست کردیم. در حالتی که انگار در خواب هستیم٬ بالای سرمان در یک طرف اسلحه و در طرف دیگر چراغ فانوس گذاشتیم و هر کداممان یک عکس انداختیم. همین صحنه را برای عبدالعظیم هم درست کردیم و در حالی که واقعاً در خواب بود و بی­خبر٬ یک عکس هم از او انداختیم٬ که البته خودش دیگر این عکس را ندید و بعدها که عکسها چاپ شد٬ عکس او را به خانواده­اش دادیم.

در عملیات همگی از هم جدا افتادیم آن سه نفر بین گردان­ها تقسیم شدند و من  هم در گروه جنگ مین و انفجارات ماندم  و تا پایان عملیات از همدیگر خبر نداشتیم. بعد از عملیات متوجه شدیم که ابراهیم مجروح شده و به شهرستان منتقل شده است و ما سه نفر هم سالم بودیم. گویا قضیّه­ قرعه­ کشی برای سه نفر راست از آب در آمده بود و عبداعظیم ناخشنود از این نتیجه انگار هنوز منتظر بود.

عملیات کربلای ۵ که تمام شد٬ اکثر نیروها قصد گرفتن ترخیصی داشتند؛ چون قریب به شش ماه بود که در جبهه بودند و از طرف دیگر فرماندهان نگران پاتک­های دشمن. یکی از فرماندهان همه­ نیروهای باقیمانده­ واحد تخریب را جمع کرد و موقعیّت اضطراری پیش رو را با آنها در میان گذاشت. گفت که اگر همگی بخواهید ترخیص شوید خط خالی می­شود و هر چه در این عملیات بدست آورده ایم از دست خواهیم داد. دستاورد­هایی که بهای خون هزاران شهید٬ جانباز و اسیر بود.

بعد از صحبت­های فرمانده ولوله­ ای بین بچّه­ ها افتاد که نشان می­داد اکثریت حسّاسیّت موضوع را درک نموده ­اند و با علیرغم طولانی شدن مدت حضور در جبهه٬ باز هم قصد ماندن داشتند و عدّه قلیلی هم هنوز مُصِرّ بودند بر رفتن که حتماً دلایل موجّهی داشتند.

دوستی داشتیم جمال آبادی نام٬ که او هم قصد رفتن کرده بود. نزدیک غروب بود٬ در دژ خرمشهر٬ و عبدالعظیم با چنان حرارتی او را موعظه می­کرد ه پدری فرزندش را: که الآن چه وقت رفتن است که اگر برویم عراقیها نه تنها آن قسمت­هایی که در عملیات اخیر گرفته ­ایم بلکه تا خرمشهر و بعد از آن نیز پیش خواهند آمد؛ خلاصه تا رسید به استفاده از مثل  کربلا وتنهایی امام حسین (ع ) و بد عهدی کوفیان٬ امّا این نصایح در او ذرّه­ای اثر نکرد و او از اسب مراد پیاده نشد که نشد.

بالاخره قرار شد آنهایی که قصد ترخیصی دارند در جبهه بمانند تا بقیه به مرخصی کوتاه مدتی بروند و وقتی آنها برگشتند تعداد کمی که باقی مانده بودند ترخیص شوند. فردای آن روز اتفاق عجیبی افتاد. زمانی که ما داشتیم وسایلمان را جمع و جور می­کردیم و برای رفتن به مرخصی آماده می شدیم٬ عبدالعظیم بیکار نشسته بود. به او گفتیم چرا برای رفتن آماده نمی­شوی؟ خیلی راحت و خونسرد گفت: من نمی آیم. می­خواهم بمانم تا به مرخصی بروم.همه تعجّب کردیم. گفتیم تو که دیروز برای جمال­آبادی منبر گذاشته بودی٬ حالا چه شده که خودت هم قصد ترخیصی رفتن داری؟ و او تنها بهانه­ ای که آورد٬ عقب ماندن در درسهایش بود.

ولی مطمئنم که آن شب به او الهامی شده بود که تصمیمش صد و هشتاد درجه تغیر کرده بود. بله بعد از رفتن ما به مرخصی عراق پاتک زده بود و به علت کمبود نیرو در خط تمام تخربچی­ها را به خط برده بودند و تک تک آنها را با فاصله زیاد از همدیگر در سنگرهای موقّتی مستقر کرده بودند تا بتوانند با این تعداد کم نیرو تمام خط را پوشش دهند. و آخرین خبری که از عبدالعظیم داشتند٬ لحظه­ مستقر شدنش در سنگر بود و بعد از آن دیگر کسی نمی­دانست با پیشروی عراقیها چه بر سر او آمده. و این پایان سرنوشت او٬ سرنوشتی که آرزویش بود و در ابتدای ورود به واحد تخریب قرعه آن به نامش زده شده بود: «مفقود جاوید الاثر».یادش گرامی باد راهش پر رهرو.

این سایت در قبال این مطالب مسؤلیتی ندارد.

لینک منبع خبر

مطالب مرتبط

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.